«دستها و دوستها»

ساخت وبلاگ
بعد از یک وقفه طولانی فیلم و سریال ندیدن، یک سریال طولانی دیدم. Person of Interest پنج فصل بود و چهار فصل اول 23 قسمت فصل آخر 13 قسمت. کمتر از یک ماه شد تموم کردنش. کاردگردانش جان نولانه، داداش کریستوفر نولان و خب قشنگ می شه طرز نگاهش توی فیلنامه ای که برای برادرش نوشته بود و سریالی که خودش ساخته بود قابل دیدن بود. وقتایی که فشار ذهنم بالا می ره و نمی تونم تخلیه اش کنم از حرافی و وراجی، انگار فیلم دیدن یک گولِ بزرگه که سرش می مالم و از فکر کردن به اونچه نمی تونم تغییرش بدم رها می شم... + نوشته شده در سه شنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۷ ساعت 9:3 توسط «ها»  |  «دستها و دوستها»...ادامه مطلب
ما را در سایت «دستها و دوستها» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 90-01-09o بازدید : 29 تاريخ : جمعه 11 اسفند 1402 ساعت: 18:35

*مصرف قند مصنوعیم خیلی رفته بالا، ولع عجیبی برای خوردن شکلات و کیک خصوص کیک های شکلاتی دارم. باید دوباره شروع کنم به قطع قند.*رفتارم با بچه ها پر از ایراد و اشکاله، این روزها در عین خودسرزنش گری کنترل کردن خودم واقعا کار سختیه که ایراد نگیرم غر نزنم و حرص نخورم و زبان بدنم انقدر نابود کننده نباشه. به عنوان یک ناظر به خودم نگاه می کنم و می ترسم از خودم. نیاز به پایش خودم دارم، پنج تا موردی که از گیر و گورهای رفتاریم شده این روزها رو توی سررسید محل کار نوشتم و برای سی روز تاریخ زدم، با رنگ وضعیت خودم توی اون روز رو نشون می دم. توی قسمت بچه ها قرمز و قرمز پر رنگ بوده تا حالا، یعنی خیلی بد!* عاشق بچه هام، عاشق شیرین کاری ها و رشدشون. عاشق اینکه حسین توی برگه های امتحان خودش هم نظرش رو می نویسه و امضا می کنه :* به خونه ننه و آقا که می ریم می افته روی دستشون و دستشون رو چند بار می بوسه :*** یا دست مامان رو برای روز مادر... عاشقشم که بی صدا مدت های مدید غرق خوندن کتاب (هررر کتابی) می شه، یا با صدا مدت های مدیدتر حین بازی با لگوهای فوتبالی یا شوت کردن توپ یا بازی با گیم های فوتبالی تبلت گزارش فوتبال حرفه ای می کنه (دروغ چرا هم کیف می کنم هم گاهی حسابی از دستش شاکی می شم بخاطر زیاده روی! به ننه اش برده که هر چی دوست داره توش افراط می کنه :))) ) عاشق اینکه علی می ره سر صف و درخواست می کنه بره شعر بخونه، و می ره پشت بلندگو جمال جمالو می خونه :))) عاشق اینکه به معلمش گفته بابام خواننده ست :)) مرده ام برای حرفایی که در طول روز به معلمش می زنه، بعد از خون اومدن چانه یکی از بچه ها که احتمال می داد بخاطر ضربه ی خط کش فلزی معلم باشه، به معلم گفته می دونی اگر خون بیاد باید دیه بدی :)))) یا ا «دستها و دوستها»...ادامه مطلب
ما را در سایت «دستها و دوستها» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 90-01-09o بازدید : 80 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1402 ساعت: 18:29

یک حال غریبِ غمگینِ تنهایی دارم. غروب داشتم تنها می‌اومدم خونه مامان، بچه‌ها با دخترعمه و دخترعموشون خونه بودن و من دیگه طاقت نداشتم مامان رو نبینم بعد از این ده روز که نبود.بیست ثانیه توی راه اشک ریختم دیدم نمی‌شه اینطور پشت فرمون ادامه بدم، دلم میخواست ول بچرخم و گریه کنم قبل از رفتن خونه مامان، رفتم توی یک کوچه فرعی پنج دقیقه‌ای توی ماشین نشستم و گربه کردم و با خودم حرف زدم، بعد خودم رو چک کردم تابلو نباشم، بعد رفتم پیش مامان...داشتم بررسی می‌کردم اینطور غم‌ها رو به کی. می‌شه گفت؟ هیچکی. اصلا کی حوصله حرف زدن داره، همون آدم خودش با خودش بگه و. زاربزنه براش بهتره.الان راکد، دچار سردرد و مستعد اشک ریختنم. کم‌کم باید برم خونه، بچه‌ها نیم ساعت پیش که مهموناشون رفتن با عموشون اومدن اینجا و گفتن شب پیش مامان می‌خوابن... دلم می‌خواد خونه رفتم گریه کنم و مثل تمام امروز بیفتم روی تخت. فردا هم اداره نرم...به‌روزرسانی: پست رو ارسال کردم و هم‌زمان همسر تماس گرفت که پیرو سنگینی زبان آقاجان و نوسان فشار دکتر خ گفته حتما ببریدش سی‌تی، ماشین رو روندم نزدیک خونه سوارش کردم و رفتیم خونه آقا راضیش کردیم ببریمش سی‌تی، با همکارا هماهنگ کردم بدون کارت قرمز و مساقیم ازش سی‌تی بگیریم که خدا رو شکرمشکلی نبود. اینا رو نوشتم که بگم فرصت نکردم برم بر غم خودم بگریم و ناسزاهای لازم رو به افراد لازم حواله کنم، حس و حالش هم پرید :)) چشمام می‌سوزه و هنوزم دلم نمی‌خواد فردا برم اداره. بچه‌ها موندن خونه مامان دلتنگشون شدم! معلومه حالم سرجا نیست... + نوشته شده در جمعه ۱۴۰۲/۰۶/۱۰ ساعت 21:35 توسط «ها»  |  «دستها و دوستها»...ادامه مطلب
ما را در سایت «دستها و دوستها» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 90-01-09o بازدید : 46 تاريخ : يکشنبه 12 شهريور 1402 ساعت: 15:18

سی و نه سالگی! اینجا، دنیا خیلی کمتر سیاه و سفیده، فازی لاجیک گفتمان غالبه توی این سن. چیزایی که خوشحالم می کنند عمیقا دیدن بچه هام، برق چشم هاشون، طبیعت، حضور مامانم و درک شدنه، یه جاهایی هست که کسی باهات همدردی می کنه یا می گه می فهمت ولی برات مهم نیست، یه جاهایی هست با یکی حرف می زنی، می بینی چقدر می فهمت اینجاست جون تازه می گیری، و البته کرانچی چی توز هم خیلی خوشحالم می کنه! چیزهایی که بابتش شکرگذارم، داشتن خانواده ام، همسر و بچه ها، مادر و برادر، خاله ها و عمه هاست، داشتن شغل و معطل نموندن برای گذران زندگیه، سلامتیه که یک ذره اش مخدوش می شه تازه می فهمم چه گنجی دارم. چیزهایی ازشون می ترسم، تنها گذاشتن بچه هام بدون اینکه براشون وصیت مناسبی کرده باشمه. خستگی هام، درک نکردن موقعیت خودشه (فاعل و قید نداره می دونم، عمدا اینطوری نوشتم)، حساب و کتاب زندگی روزمره که ذهنم رو اسیر خودش کرده و فرصت فراغت به امر ارزشمندتری نمی ده. دستاوردهام، همین زندگی معمولی، تغییر یک سری افکارم و حسرت کسی رو نخوردنه. آرزوهام؟ نمی دونم واقعا، و این چقدر دردناکه.تبریک تولد چندتایی گرفتم (تبریک بانک ها که به تعداد حساب هام بود رو فاکتور می گیرم البته)، چقدر برام مهم بود؟ هیچی. چقدر خوشحال شدم؟ هیچی. توی یک مورد وقتی تبریک تولد رو گرفتم و چندی بعدش یک دسته گل، بیشتر از خوشحالی غمگین شدم، انگار به جا آوردن نمازی یک دقیقه قبل از طلوع آفتاب باشه حتی شاید یک نماز قضا شده... ضد حال خوردم و رفتم توی لاک خودم. اینم از اون اخلاقای مخصوص به خودمه که یه چیزایی منو می برن توی لاک خودم و دلم نمی خواد توضیحشون بدم و از اون طرف نمی تونم هم عادی رفتار کنم.شاید خنده دار باشه ولی عمده مشغولیت ذهنیم توی دو هفته اخی «دستها و دوستها»...ادامه مطلب
ما را در سایت «دستها و دوستها» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 90-01-09o بازدید : 47 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 21:07

دردها و غصه های زندگی، بعضی هاش از نوع دغدغه ست بعضی از نوع درد عمیقیه که از تو یک آدم دیگه می سازه، دغدغه ها کمرنگ می شن و تمام جونت رو باید جمع کنی برای اون درد برای اون ترس...

یکی از اون ترس ها دارم.

+ نوشته شده در یکشنبه ۱۴۰۲/۰۲/۱۷ ساعت 10:51 توسط «ها»  | 

«دستها و دوستها»...
ما را در سایت «دستها و دوستها» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 90-01-09o بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 19:04

یک جاهایی از زندگیت هست به شخصیتت رجوع می کنی می بینی چقدر رشد کرده از یک جهتی! مثلا روزی که توی موقعیتی به خودت میایی و می بینی دیگه هیچ تلاشی نمی کنی که شخصی رو تحت تاثیر قرار بدی یا برات مهم نیست خودت رو به کسی ثابت کنی، داری طی می کنی زندگی رو بی اینکه بخواهی زوری در جهت جلب توجه دیگری بزنی، گاهی این دیگری یک شخصه گاهی هم یک شخص نیست (یک آگاهی بیرون از توئه؛ مثل موقعی که می خواهی حرفت شنیده بشه بی اینکه شخص خاصی مد نظرت باشه، یا می خواهی توانایی و مهارتت رو اثبات کنی به یک جامعه ای صرف نظر از شخصی خاص)چند روز پیش بود توی اداره داشتم از نحوه ی ارائه ی کارم احساس آرامش می کردم، ناخودآگاه به خودم اومدم، دیدم آرامشه از اینجاست که مترسکی دور و برم نیست که بخوام به چشمش اَبَر (هر چی) بیام، یک ابر کارمند، یک ابر مهندس یا...امروز توی گروه تلگرامی که قبلا به عنوان تمرین گاهی مطالبی می فرستادم یا سعی می کردم پاسخ سوال اعضا رو بدم، کسی سوالی پرسیده* بود، بی اینکه مثل خیلی مواقع قدیم درگیر پاسخ بشم، آزادانه پاسخم رو از تجربه ام نوشتم. پاسخی که تماما از تجربه ام نشات می گرفت، تجربه ای که بر اساس آگاهی شکل گرفته بود. انقدر برام شیرین بود این مشارکتِ بعد ماه ها در گروه که بارها برگشتم و متنم رو خوندم و از تک تک ری اکشن های بچه ها لذت بردم! از اینکه چیزی چنان به جونم نشسته که دارم زندگیش می کنم و از نتیجه ی اون زندگی تجربه ای دارم که می تونم بر مبناش به دیگران کمک کنم...خیلی وقتا احساس جا موندگی، وا موندگی و عدم حیات دارم، ولی امروز رشد رو دیدم و کِیف کردم.*موضوعش قسمتی از کتاب و کارگاه نه تشویق و نه تنبیه بود. + نوشته شده در یکشنبه ۱۴۰۲/۰۲/۱۷ ساعت 11:11 توسط «ها» &nbs «دستها و دوستها»...ادامه مطلب
ما را در سایت «دستها و دوستها» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 90-01-09o بازدید : 48 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 19:04

دارم BLACKLIST رو می بینم و بله، همون طور معتادوار، روزی بین 6تا 10 اپیزود! الان اواخر فصل 6 هستم. این سری داشتم خودم رو پایش می کردم چرا اینطور می چسبم به یک سریال به جز چیزهایی که قبلا ردیف کرده بودم به این نتیجه رسیدم که این نوع سریال دیدن من رو از نشخوارهای ذهنی دور می کنه، ذهنم رو از درگیری هایی که دیگه توانش رو ندارم یا ازشون خسته ام فاصله می ده. آیا این نکته ی مثبتیه؟ راهکار کارآمدیه برای آروم شدن و فروکش استرس؟ نه گمون نکنم.توی این مدت TED LASSO و SUCCESSION هم دیدم، خوب بودن البته با در نظر نگرفتن پایان افتضاح SUCCESSION. یک مینی سریال هم دیدم به اسم هواردز اند که خب خیلی جالب نبود.آها اصلا اومدم اینو بگم، توی دیدن سریال یکی از بدترین چیزهایی که میره روی اعصابم این لهجه ایه که R تلفظ نمی کنند (بریتیش اینطوره؟) دلم می خواد بزنم لهش کنم طرف رو وقتی اینطور نفرت انگیز حرف می زنه :))) + نوشته شده در دوشنبه ۱۴۰۲/۰۳/۲۹ ساعت 11:58 توسط «ها»  |  «دستها و دوستها»...ادامه مطلب
ما را در سایت «دستها و دوستها» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 90-01-09o بازدید : 56 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 19:04

دارم به این فکر می‌کنم چقدر جرات دارم باورهام از خدا رو به بچه‌ها منتقل کنم؟اگر به خودم بود اجازه می‌دادم در گذر زندگی جمعی خانواده خودمون باورشون شکل بگیره، منابع بخونن، فکر کنن، تجربه کنن، نا امید و امیدوار بشن تا به اونجایی که باید برسن. ولی وقتی در جامعه‌ی اطراف می‌شنوه خدا توی آسمونه، از بالا می‌بینه، با درخواست کردن، همه چیز به آدم میده، تنبیه می‌کنه و ناکامی‌های آدم احتمالا جزای شر اعمالش هستند، دست روی دست گذاشتن و وادادن به جاگیر شدن این باورها توی ذهن بچه‌ها برام ترسناکه. و از اونور بیان باورها و فکرهای خودم هم ترسناکه، چطور جرات کنم اونچه که بنا به مطالعه و تجربه و تفکر خودم شکل گرفته که حتما هم دقیق نیست رو بیان کنم وقتی که بچه‌ها اعتبار زیادی برای حرف پدرمادر قائلند؟ من با احتیاط حرف می‌زنم و کودکان همسن با باورهایی بدون هیچ شکی بهشون منتقل شده هم‌نشین بچه‌ی من می‌شن و تاثیر عجیب هم‌سالان رو روی اون‌ها می‌ذارن...دلم نمی‌خواد موقع مریضی و بیماری و مرگ دنبال دلیل تنبیه شدنشون بگردند، نمی‌خوام با تصور غلط از عدل، فرداها در مصیبت‌ها ناعدالتی برداشت کنند، دوست ندارم فکر کنند اگر دعایی کردند و خواسته‌شون اتفاق نیفتاد یا خدا نیست یا اور هست اون‌ها رو دوست نداره... از این مسمومیت‌ها می‌ترسم. + نوشته شده در جمعه ۱۴۰۱/۱۲/۲۶ ساعت 22:8 توسط «ها»  |  «دستها و دوستها»...ادامه مطلب
ما را در سایت «دستها و دوستها» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 90-01-09o بازدید : 83 تاريخ : شنبه 27 اسفند 1401 ساعت: 11:55

اسفند شده، هوا بهاریه. اونقدر معتدل شده که دیگه نیازی نیست پالتو یا ژاکت روی لباس اداره بپوشم. چند روزیه که یک سیاه تُشک عصر موقع غروب یا گاهی صبح موقع طلوع شروع به آواز خواندن می کنه، واقعا شگفت انگیزه صداش. از بلبل بسیار زیباتر. بار اول که صداش اومد فکر کردم یک صدای ضبط شده ست که از تلویزیون یا زنگ موبایل بلند شده ولی نه، توی باغ بود. واقعا سحرآمیز بود که در چند قدیمی آشپزخونه چنین صدای دلپذیری شنیده می شه. چقدر این آپشن خونه قدیمیه رو دوست دارم! + نوشته شده در شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۰۶ ساعت 8:15 توسط «ها»  |  «دستها و دوستها»...ادامه مطلب
ما را در سایت «دستها و دوستها» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 90-01-09o بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 18:12

هفته‌ی گذشته پنجشنبه عروسی دعوت بودیم، شب خوابیدم و شنبه شب تونستم به طور کامل از جا پاشم. آنفولانزا یا کرونا بود نمی‌دونم، قبلش مامان گرفته بود منم با ماسک رفتم پیشش، حالا ویروس اتقدر قوی بود یا از جای دیگه وارد بدنم شده بود نمی‌دونم. بدن درد، سرگیجه، ضعف، سردرد... شنبه رفتم سرم و چندتا آمپول زدم تاسرپا شدم. ولی همچنان خسته‌ام و ضعف دارم، خونه از هم پاشیده‌ست و برای عید هیچ کاری نکردم، تمیزکاری، بیرون ریختن رختخواب‌ها و کمد لباس بیرونی‌ها که کپک زده چوب‌هاش!!! مونده. هم حسهیچ کاری نیست هم توانش نیست. خرید یخچالی عید هم مونده. برنج و روغن گوشت و آجیل هم مونده. بعد از من بچه‌ها هم خفیف گرفتن و بعدش محسن. محسن خیلی اذیت شد. هفته‌ی گذشته کارگر داشتیم برای حفر حوضچه یا به قول بچه‌ها استخر ته حیاط و محوطه‌ی جلوی در که قسمتیش باید باغچه بشه و قسمتی کف. دیروز و امروزم کارگر داشتیم و همه‌ی توانم این بود غذا درست کنم و ظرف‌ها رو بشورم و لاغیر... امیدوارم تا قبل عید پرونده این دو چار بسته بشه و بساط شن و ماسه و سیمان از دست و پامون جمع شه. انقدر بیحالم حتی فکر کردن به عید و مهمانی و دورهمی‌ هم حالم رو جا نمیاره.پ. ن: امروز مسعود دیانی فوت کرد. من بعد از سرطانش شناختمش و پست‌هاش رو می‌خوندم و یکی دو بار برنامه‌ی سوره‌اش رو دیدم از شبکه چهار، عصر روی تخت درازکش‌ بودم و استوری‌های مرتبط باهاش رو می‌خوندم و اشک‌هام ناخودآگاه می‌ریخت. آزاد شد فکر کنم.... خدا رحمتش کنه + نوشته شده در پنجشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۱۸ ساعت 17:12 توسط «ها»  |  «دستها و دوستها»...ادامه مطلب
ما را در سایت «دستها و دوستها» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 90-01-09o بازدید : 67 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 18:12