سی و نه سالگی! اینجا، دنیا خیلی کمتر سیاه و سفیده، فازی لاجیک گفتمان غالبه توی این سن. چیزایی که خوشحالم می کنند عمیقا دیدن بچه هام، برق چشم هاشون، طبیعت، حضور مامانم و درک شدنه، یه جاهایی هست که کسی باهات همدردی می کنه یا می گه می فهمت ولی برات مهم نیست، یه جاهایی هست با یکی حرف می زنی، می بینی چقدر می فهمت اینجاست جون تازه می گیری، و البته کرانچی چی توز هم خیلی خوشحالم می کنه! چیزهایی که بابتش شکرگذارم، داشتن خانواده ام، همسر و بچه ها، مادر و برادر، خاله ها و عمه هاست، داشتن شغل و معطل نموندن برای گذران زندگیه، سلامتیه که یک ذره اش مخدوش می شه تازه می فهمم چه گنجی دارم. چیزهایی ازشون می ترسم، تنها گذاشتن بچه هام بدون اینکه براشون وصیت مناسبی کرده باشمه. خستگی هام، درک نکردن موقعیت خودشه (فاعل و قید نداره می دونم، عمدا اینطوری نوشتم)، حساب و کتاب زندگی روزمره که ذهنم رو اسیر خودش کرده و فرصت فراغت به امر ارزشمندتری نمی ده. دستاوردهام، همین زندگی معمولی، تغییر یک سری افکارم و حسرت کسی رو نخوردنه. آرزوهام؟ نمی دونم واقعا، و این چقدر دردناکه.تبریک
تولد چندتایی گرفتم (تبریک بانک ها که به تعداد حساب هام بود رو فاکتور می گیرم البته)، چقدر برام مهم بود؟ هیچی. چقدر خوشحال شدم؟ هیچی. توی یک مورد وقتی تبریک تولد رو گرفتم و چندی بعدش یک دسته گل، بیشتر از خوشحالی غمگین شدم، انگار به جا آوردن نمازی یک دقیقه قبل از طلوع آفتاب باشه حتی شاید یک نماز قضا شده... ضد حال خوردم و رفتم توی لاک خودم. اینم از اون اخلاقای مخصوص به خودمه که یه چیزایی منو می برن توی لاک خودم و دلم نمی خواد توضیحشون بدم و از اون طرف نمی تونم هم عادی رفتار کنم.شاید خنده دار باشه ولی عمده مشغولیت ذهنیم توی دو هفته اخی «دستها و دوستها»...
ادامه مطلبما را در سایت «دستها و دوستها» دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 90-01-09o بازدید : 47 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 21:07